Friday, October 26, 2007

من رفته ام

پشت پلكهايم نشسته اي انگار كه هربار چشمهايم را مي بندم ، هستي با چشمهايي كه از گريه هاي كودكانه ات به گود نشسته ، با لبخندي كه از استيصال معصومانه ات سر مي زند، ميل غريبم به حفظ تاريخ ها اين بار انگار با سماجت عجيبي به تاريكي مي گرايد، كدام روز بود كه گفتم خداحافظ؟ هفته اي مانده به پاييز ،ظهر ، روز اما مي گريزد از ذهنم هربار، دنبال يك ساعت گرد بزرگ ، براي تو كه ناباورانه التماس مي كردي، رذيلانه تر ين هديه اي كه تاكنون خريده ام، براي تو، ساعت ! كه ثانيه هاي شلاق وار نبودم را بشماري؟
اين درجه از مقاومت، سخت دلي را در خود نمي شناسم، انگار تمام عصبيتي كه در اين سالها هرگز نداشتم به تو، نه حتي در تمام لحظاتي كه لايقش بودي به يكباره فوران كرده باشد پلك كه مي زنم نشسته اي روي تخت بيمارستاني كه هزار بار گفتم لايقت نبود و نيست ، با لباس سبز روشني كه در آن جهنم موهبتي بود برايم ، از بس كه از لباس زرد بقيه منزجر بودم، زرد به تو نمي آيد ، هيچ وقت نيامده بود، حالا نه كمتر، با چشمهايي كه از ياس و درد و خواهش و دارو به خون نشسته و گود، خيس مانده- اند، گريه مزمن؟؟!! نبودم چنان خندقي برايت ساخته كه سر چشمه چشمهاي هميشه خيست باشد؟!لعنت به تو كه دير فهميدي! لعنت به من كه يا چنان منعطف بودم كه مثل هواي پيرامونت تا نباشم به يادم نيفتي و يا چنين سخت كه رحمي بر درمانده گي ات نداشته باشم ، پلك كه مي زنم ، روي تخت نشسته اي ، لخت، مات ِ سرخ ِ خيس نگاهم مي كني و بودنم را اسفنج وار نفس مي كشي، بوي آشناي تني كه سالها نسبيت داشت با تنم و تنها به حرفي ، ابطال قولي بيگانه مي نمايد و نمي نمايد، تو انگار نه انگار كه من همان نيستم ، كه رشته نسبيتمان پاره شده ، كودكانه تنت را به دستهايم مي سپاري كه ملبست كند به لباسي كه نام بيمار را بر دوشت مي نشاند .
پلك كه مي زنم نشسته اي در تمام سرم و مغزم را انباشته مي كني ،ناتوان از تحليل آن بود و اين نبود، تا گلويم كه بغض مي شوي و مي بنديش ، و خيسي چشمانت كه كه انگار پس مي دهد به چشمهايم ، اشك هايي كه لجوجانه مالكيتشان را انكار مي كنم پاييز است حالا،ومن فرار مي كنم از تو، نمي خوابم و فرار مي كنم ، خيره مي مانم و فرار مي كنم، گريه نمي كنم و فرار مي كنم ، مثل موش سفيد توي گردونه، خسته اي كه هرگز نمي رسد.
پلك كه مي زنم ، خيره به ميله هاي پنجره ات نشسته اي ، در انتظار كه از راه هميشه باز گردم ، با تني كه غريبه ات نباشد ، و لبخندي كه بودنم را تصديق كند ،اما يك ماه بيشتر است ، كابوس نيست ،نگاه كن! حتي از ذهن كه مي گذرد دهانم تلخ مي شود !يك ماه و هفته ايست كه من، رفته ام


اول آبان هشتاد وشش

Friday, September 7, 2007

.از معشوقم تنها کیرش را به یادگار دارم. تنها عضو زنده ی فعالش
هرگز نشنیدم آدمی تکه تکه بمیرد، و تنها این مرد من بود که به چشم
.دیدم که ابتدا روزی قلبش مرد
آنهم نه به یکباره، که اول عواطف و بعد وجدان و بعد آلام و بعد آرزوها
.ودر نهایت از تپیدن ایستاد
و بعد مغزش، با تمام خاطرات و دانسته ها و منطق ها و تعصبات و تخیلات
.و توهمات
و بعد چشمها، با همه نوری که داشت از عشق و شهوت و نفرت و خشم و
.غرور و جهالت و نیاز و حسادت و رضایت
و بعد، پاها، با تمام لذت ودرد حاصل از لگد پرانی ها و گشت ها و ایستادگی ها
و بعد، دستها با همه خاطرات سا خت ها و ویرانی ها،نوازش ها و سیلی ها
آرام آرام پوسید وسیا ه شد، کبود سیاه
و اما من ، شبها به آغوش جنازه معشوقم باز می گردم،مطیعانه،در خدمت
.تنها عضو زنده ی فعالش که هنوز حریصانه مرا می طلبد

Monday, September 3, 2007

دوشنبه 12 شهریور

دیشب، من وحشیانه به خود تجاوز کردم، اما، هیچ حسی در من بیدار نشد،نه لذت
نه خشم،نه نفرت،نه بغض،نه درد، نه وحشت، نه به چشم فاعل ، نه مفعول ، در هر
.دو انگار مرده بودم
دیشب ،من وحشیانه به خود تجاوز کردم،با سخت ترین آلاتی که دردست داشتم ، اما
نه حسی در من بیدار شد، نه خاطره ای، نه حسرتی از عشقی خاکستر شده ، نه آرزوی
بستری نیامده،نه لذتی که از میانه ام بدود، نه تخیلی که منگم کند و خیس
...دیشب ، من وحشیانه به خود تجاوز کردم ، اما انگار، جنازه ای به جنازه ای دیگر

Sunday, August 19, 2007

شنبه27 مرداد
پیاده را افتادم تو خیابون ، حوصله کافه رفتن نداشتم،جا نداشتم چیزی بخورم،طبق معمول چشما دنبالم میومدن،چشمکها،تیکه ها،رکیک ،تکراری، بعضیا وقیح تر یه چند صد متری دنبالم راه می افتادن،اومد کنارم راه افتاد چندمتر جلوتر وا میستاد و توی آینه نگام می کرد،یه تردیدی تو رانندگیش بود،انگار اعتماد به نفس نداشت شیطنتم گل انداخت، رفتم سوار شدم گفت:سلام امینم
- سلام
- اسم شما؟
- هرچی ،مگه مهمه؟ - خوب بله هر کی یه اسمی داره
-می خوای بکنی؟
چشماش گرد شد...- خوب
به تته پته افتاد ،خندم گرفت
-نگو نه ،واسه این دنبالم راه افتادی که شریک زندگیتو پیدا کنی
-خوب...
-اینقدر خوب خوب نکن،کاری که آخرش می خوای بکنی الان بکن
تا یه چند دقیقه ای هیچی نگفت یه سیگار روشن کردم
-به قیافت نمی خوره اینکاره باشی
-چی جنده؟
باز کم آورد، خندم گرفت
-خوب نیستم
-پس برای چی...
-چیه از اینکه اصل قضیه رو رک و راست گفتم بدت اومد؟خجالت می کشی؟همه چیزو باید شست ورفت ،تزیین کرد،خوشگل وقابل هضم کرد که قابل قبول بشه؟مثلا باید اینجوری شروع می کردیم،سلام من امینم ،منم مونام، خوب هستید منم با لبخند محجوبانه می گفتم ممنون، چند سالتونه؟25 ،منم 27 ،دانشجویید؟ نه درسم تموم شده شما چی؟ منم همینطور مکانیک خوندم،بعدشم می رفتیم یه کافه کلی کس و شعر می گفتیم و تو تمام مدت حواست به چاک مانتوم بود وخط سینه ام و حالت لبام و گودی کمرم،دفعه دوم منو می بردی خونه با هم یه چیزی می خوردیم باز و حرف می زدیم اینبار خصوصی تر اما بازم کس و شعر، و تو تو لباس خونه هم یه دل سیر براندازم می کردی و شایدم یه کم باهم ور می رفتی و دفعه سوم با لذت هرچه تمام تر از آشنایی با من می گاییدیم ، انگار صد ساله منو می شناسی، تو گوشم می گفتی دوسم داری ، مال توام، عشق توام، بازم کس وشعر، و تا وقتی دلتو میزدم یا تا وقتی بهت می دادم می کردیم،بعدشم دیگه اسمم یادت نمی اومد، مونا ،مینا،مانا؟ مگه مهمه؟! به هر حال هرکی یه اسمی داره !
-چته چرا عصبانی ای؟ کسی اذیتت کرده؟
-چرا طفره می ری؟غیر از اینه؟ اونوقتی که دنبالم راه افتاده بودی چیزی غیر ازقد بلندم و برجستگی کونم می دیدی؟غیر از فرم بازوهام؟رونام؟قوزک پام؟ ابتذال به لغت که کشیده بشه ابتذاله؟ تو عمل میشه حقیقت منطقی زندگی؟
-می خوای پیاده ات کنم؟
-چیه ترسیدی؟
خندیدم، اونقدر که ترسید
-نترس کسم خار نداره، قاتل زنجیره ایه پسرای جوونم نیستم
-آنورمالی
-تو میخوای بکنی منم می خوام بدم ، الانم سوار ماشین توام این کجاش غیرعادیه؟
-پس می خوای بدی، من دنبال جنده نمی گشتم،پس بهت پول نمی دم ها
-اگه قرار بود با دو تا کافه و رستوران بهت بدم ترجیح میدم مجانی بدم
از وقاحت لحنم دهنم تلخ شد راستشو بخوای،اماخوب حقیقت رو به زور ادبیات نمیشه شیرین کرد .
تو انباری منو کرد،سرپا،وقتی داشت لای پام مثل ماهی از آب بیرون مونده جون میداد داشتم نگات می کردم که واستادی و همونجوری که می دونی دیوونم می کنه سیگارمیکشیدی دوست داشتم تو چشمات همون تحسینی رو بخونم که وقتی خودت لای پامی هست،همون لذت،ستایش، عطش،خندم گرفته بود که فکر می کردی الان سر کلاس نشستم و مثل بچه های خوب دارم درس گوش میدم،قبول کن اگه می دونستی دارم میدم هیجانش بیشتر ،نبود؟اینکه واقعا اونجا بودی و می دیدی چه جوری میدم؟از دور،کامل ،تمام زوایای بدنمو
ا حتی اگه فقط می دونستی کجام،تصورم می کردی،آخ دوست دارم بدونم چه جوری تخیل می کردی؟شاید تو تخیل تو هیجان انگیزتر از اونی می بود که اونجا بود،شاید وحشی تر بودم به نظرت، اما نه! اون گرگی که با تو می خوابه با اون احمق بیدار نمی شد، تنها ضعف اون بیچاره لذت قدرت رو در من ارضا می کرد، می دونم می فهمی، مثل همه چیزایی که از تو چشمام می خونی، مثل وقتی چسبیدم به تنت،نفس به نفست و منو طوری به خودت می کشی که انگار می خوای ببلعی،تصاحبم کنی به تمامی، و از خنده ی چشمام می خونی که نمی تونی که اگه حتی تنم مال تو باشه ، توی تو، روحم کنارته فقط، تا وقتی بخواد، نه درونت ، نه مایملکت، و همین هارت می کنه که اونطور دیوونه وار مثل بچه ای که پا به زمین می کوبه منو به تنت می کشی، هزار بار می گی می خوامت می خوامت دیوونه، می خوامت وقتی می خندی،چشمات که می خنده، می خوامت دیوونه می خوامت، دلم برات تنگ شد ، همون جا تو بغل اون حشری احمق، تا اونموقع که نگام می کردی ،داشتم برات عشوه می اومدم، می دونی، یه دفعه حوصله ام سررفت، اون داشت جونشو می داد منم دیوارای انباری رو نگاه می کردم ،بوی نم حالمو بهم زد یه سوسک کنج دیوار روی زانویی لوله فاضلاب داشت شاخکاشو تکون می داد، شاید اونم حشری شده بود داشت جق می زد،نمی دونم، تو همیشه میگی همه چیز با من تحریک می شه،حتی کتاب سنجش خرد ناب کانت !دلم برات تنگ شد باز، برای حرف زدنت، شعر خوندنت، ازبالا نگاه کردنت،خواستنت تنت،پسش زدم؛عین نئشه ای که یه دوی استقامت رفته باشه نگام کرد و گفت چته،گفتم بسه می خوام برم،مگه نمی خواستی بدی؟چرا ولی الان دیگه نمی خوام،گندت بزنن از اولش معلوم بود کس خلی بیخود آوردمت،هان چیه آبت نیومده خماری؟اون آب کیر لعنتیتو با دستای خودت بیار جقی!عین کیر بعد جق وا رفت(اینم تیکه خودت بود که اونجا یادم اومد )نا نداشت دنبالم بیاد،زدم بیرون ، دوباره راه افتادم تو خیابون،دلم برات تنگ شد بیشتر،گریه ام گرفت حتی اما بیخیالش شدم،حس گریه نبود،انگار از شیطنتای گه گدارت انتقام گرفته بودم بدون اینکه بدونی،نمی دونم شاید می خواستم از یک نواختی بیام بیرون اما تجربه خوبی نبود، به کسی غیر از تو دادن،به کسی که دوسش نداشتم،می دونی حداقل تا وقتی کاری نکردی که از چشمم بیفتی ، تا وقتی همینجوری دوسم داری ،می تونی مطمئن باشی که بهت خیانت نمی کنم، اومدم خونه حموم کردم که اثرش از تنم پاک شه و خاطره اش از ذهنم،بعدشم خوابیدم وخوابتو دیدم که داشتی می کردیم و اون پسره واستاده ،بود ونگام می کرد اما صورت نداشت انگار، توی خواب فهمیدم که از خاطرم هم پاک شده !خندیدم، گفتی دوست دارم،خنده ها تو


هانتد

Thursday, August 16, 2007

Wednesday, August 8, 2007